جدول جو
جدول جو

معنی دسته کردن - جستجوی لغت در جدول جو

دسته کردن
(کَ دَ)
جمع کردن و فراهم آوردن. (آنندراج). بهم بستن و با هم پیوستن چنانکه برگهای توتون یا ورقهای متفرق کاغذ را. فراهم کردن و بهم پیوستن چنانکه لاغهای سبزی یا ساقه های گندم و جو یاگل و گیاه و مانند آن را. گرد کردن مقداری از چیزی و برهم نهادن هر نوعی را جداگانه. با نظمی خاص یک عده از چیزها را فراهم آوردن و ردیف کردن:
هرکجا یابی زین تازه بنفشۀ خودروی
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر.
منوچهری.
واعظ چه کنی دسته حدیث گل و سنبل
برخیز که شوریده دماغ است دل ما.
ظهوری.
اثرها دسته کن از امتحان در دستۀ بینش
که هر کز تن برآمد شد فلک پامال رفتارش.
ظهوری.
- دسته کرده، بهم و گرد ساخته: موی دسته کرده و پیچیده. غسنه، غسناه، دستۀ موی. (منتهی الارب).
، دسته انداختن. پیوستن دسته به چیزی. دسته افکندن. تعبیه کردن جای دست و دستگیره ودستاویز و عروه بر چیزی چنانکه در چاقو و کارد واره و جز آن: اجزاء، دسته کردن کارد و مانند آن را. (منتهی الارب). کارد را دسته کردن. (دهار) ، در اصطلاح بنایان، سرند و آماده کردن خاک بسیار برای بنائی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، چمباتمه نشستن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دسته چاقوشود
لغت نامه دهخدا
دسته کردن
جمع و فراهم آوردن
تصویری از دسته کردن
تصویر دسته کردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(رَ تَ)
دست فروبردن در، چنانکه دست در جیب کردن یا دست به کیسه کردن یا دست درون ظرف طعام و غیره کردن. دست بردن. دست دراز کردن. دست زدن: تنها نتوانست رفتن، چه بر مائدۀ قدس به تنها دستی کردن، خرده ای بزرگ دانست. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 125).
به آب زندگانی دست کردی
نهان شد لاجرم کز وی نخوردی.
نظامی.
سطو، دست در رحم ناقه کردن راعی تا آب فحل بیرون آرد. (از منتهی الارب).
- دست [به چیزی] کردن، دراز کردن دست به سوی آن. دست زدن بدان: خوانها آوردند و بنهادند من از دیوان خود نگاه می کردم، نکرد دست به چیزی [امیر یوسف] . (تاریخ بیهقی ص 252).
- دست [چیزی] کردن، آغاز کردن به. اقدام کردن به. بدان پرداختن:
گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر
هر زمان دست گرستن کنی و دست فغان.
فرخی.
عنان گیرش و دست فریاد کن
که من خود بگویم بشاه این سخن.
اسدی.
- دست سیلی کردن، زدن با سیلی. طپانچه زدن:
بفرمود تا دست سیلی کنند
بسیلی قفاهاش نیلی کنند.
اسدی.
- دست کردن به کسی، دست یازیدن بدو. درآویختن دراو:
به مادر مکن دست ازیرا که برتو
حرامست مادر اگرزاهل دینی.
ناصرخسرو.
- دست کردن پیش کسی، نزدیک و دراز کردن دست بسوی کسی. دست سوی کسی بردن:
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستین مار دارد.
ناصرخسرو.
- دست کردن و پیش کردن، واداشتن کسی را به کاری
لغت نامه دهخدا
(تَ فَقْ قُ نُ / نِ / نَ دَ)
تصفیف. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به رسته در معنی صف شود، رها ساختن. رهایی دادن. نجات دادن. خلاص کردن. آزاد ساختن:
ترا ایزد از دست او رسته کرد
ببخشود رای تو پیوسته کرد.
فردوسی.
و رجوع به رسته در معنی ’نجات یافته...’ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ ذَ تَ)
خستن. مجروح کردن. جراحت رساندن. جرح. (یادداشت بخط مؤلف). تعقیر. (منتهی الارب). تکلیم. (تاج المصادر بیهقی). عقر. (منتهی الارب). قرح. (دهار). کلم. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) :
سپه را همه دل شکسته کنی
به گفتار بی جنگ خسته کنی.
فردوسی.
خیارگان صف پیل آن سپه بگرفت
نفایگان را پی کرد و خسته کرد و فکار.
فرخی.
بچین هین گل ای شیعه و خسته کن
دل ناصبی را به خار علی.
ناصرخسرو.
مکرهای جبریانم بسته کرد
تیغ چوبینشان تنم را خسته کرد.
مولوی (مثنوی ج 1 ص 68).
، آزرده دل کردن. رنجاندن: و دیگر مناسب حال ارباب همت نیست یکی را امیدوار گردانیدن و باز بنومیدی خسته کردن. (گلستان سعدی)، وامانده کردن. در تعب انداختن. (از ناظم الاطباء). مانده کردن. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درست کردن
تصویر درست کردن
مرمت کردن، ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخته کردن
تصویر پخته کردن
کامل کردن با تمام رساندن، مهیا کردن کسی برای اجرای عملی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخته کردن
تصویر اخته کردن
تخم کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کردن
تصویر دست کردن
یا دست کردن و پیش کردن وا داشتن کسی را بکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوره کردن
تصویر دوره کردن
احاطه کردن، محیط شدن، اطراف چیزی گرد آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
مجروح کردن آزردن، در تعب انداختن، وا مانده کردن فرسوده ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستینه کردن
تصویر دستینه کردن
امضا کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
للإطارات
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
Exhaust, Fatigue
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
épuiser, fatiguer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
حرکت گروه های عزادار در ماه های محرم و صفر، راهپیمایی گروهی
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
esaudire, affaticare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
истощать , утомлять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
erschöpfen, ermüden
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
виснажувати , втомлювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
wyczerpywać, męczyć
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
使精疲力尽 , 疲劳
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
ক্লান্ত করা , ক্লান্ত করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
تھکا دینا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
agotar, fatigar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
kuchosha, kuchoka
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
yormak, yorulmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
지치게 하다 , 피곤하게 하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
疲れさせる
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
esgotar, fatigar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
थकाना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
melelahkan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
ทำให้เหนื่อย , ทำให้เหนื่อย
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
uitputten, vermoeien
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
להתיש , לה疲
دیکشنری فارسی به عبری